سخنی از « ولتر »

  

سخنی از « ولتر » 

   

خدایا: مرا از شرّ دوستانم در امان بدار؛    

 

 

خود می دانم با دشمنانم چه کنم؟!

  

طوطی استاد!!!!!!!

گویند مردی به قصد خرید طوطی به پرنده فروشی رفت.    

 

 چشمش به اوّلین طوطی که خورد، مورد پسندش آمد؛ گفت:    

 

 « قیمت این طوطی چند است؟ » پرنده فروش در جواب گفت:    

 

 « این طوطی اشعار حافظ و سعدی می داند و قیمتش ۵ میلیون    

 

 تومان است. » 

     

 مرد خریدار طوطی دیگری نشان داد که کمی پیرتر به نظر     

 

می رسید و پرنده فروش گفت: « این یکی علاوه بر اشعار حافظ     

 

و سعدی، شعر سپید هم می داند و قیمتش ۱۰ میلیون تومان    

 

 است. »    

 

 خریدار کمی با خود فکر کرد دید این همه پول ندارد پس     

 

طوطی ای پیرتر از دوتای اوّلی نشان داد و قیمتش را پرسید.    

 

 پرنده فروش گفت: « این یکی علاوه بر اشعار حافظ و سعدی    

 

 و شعر سپید؛ اشعار خاقانی و عنصری و فردوسی و خلاصه    

 

 تمام اشعاری که توسط شاعران مشهور تاکنون گفته شده     

 

را بلد است و قیمتی گزاف دارد و ۱۵ میلیون تومان می ارزد! »     

     

 مرد که از خرید طوطی ناامید شده بود طوطی ای بسیار پیر    

 

 را نشان داد که فقط نفس می کشید و آن قدر پیر بود که به    

 

 سختی چشمهایش را باز می کرد و با خود گفت: « حتماً     

 

برای خلاصی از شرّ این یکی، یا به رایگان آن را به من می دهد    

 

 و یا با قیمتی بسیار پایین » و قیمتش را پرسید، پرنده فروش    

 

 گفت: « این یکی که اصلاً فروشی نیست!! » و وقتی خریدار    

 

 علّت را جویا شد پرنده فروش در جواب گفت:    

  « آخه بقیه طوطی ها به این می گویند استاد!!!!!!! »

مادر

 

عصاره تمام مهربانی ها را گرفتند و از آن مادر ساختند.  

 

 

They blended the essence of all loving kindnesses then  

 

extracted  mother from it  

 

« ویلیام شکسپیر »

بخشندگی خداوند

 

ای کاش خدا دلم را به تو می داد    

 

تا بدانی که عاشق شدن چه دردی دارد!

هنرنمایی بر روی تخم مرغ

هنرنمایی بر روی تخم مرغ   

 

( برگرفته از یک سایت )

 

 

 

  

 

 

 

  

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

فرزند کمتر، زندگی ...

فرزند کمتر،  زندگی ...  

 

 

بهشت و جهنّم

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا!     

 

دوست دارم بدانم بهشت و جهنّم چه شکلی هستند؟ '،     

 

خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آن ها را     

 

باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط     

 

اتاق یک میز ِ گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک     

 

ظرف خورشت بود، که آن قدر بوی خوبی داشت که     

 

دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار     

 

لاغرمردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند،    

 

 آن ها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند    

 

که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام    

 

از آن ها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف     

 

خورشت ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، امّا از آن جایی که این     

 

دسته ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی توانستند    

 

دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آن ها غمگین شد،    

 

خداوند گفت: 'تو جهنّم را دیدی، حال نوبت بهشت است'،    

 

آن ها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آن جا هم    

 

دقیقاً مثل اتاق قبلی بود، یک میز ِ گرد با یک ظرف خورشت روی     

 

آن و افراد دور میز، آن ها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته     

 

بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند     

 

و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'،     

 

خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد،   

    

 می بینی؟ این ها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند،     

 

در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان     

 

فکر می کنند!'

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید،     

 

هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد،     

 

هنگامی که محمّد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید،     

 

گواه این امر کلماتی است که آن ها در دم آخر بر زبان     

 

آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری     

 

می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به     

 

همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست     

 

بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد    

 بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.