تولّدم مبارک!!!

به راستی چقدر دیر متوجّه می شویم زندگی همان روزهایی است که آرزوی زود    

 

 گذشتنش را داریم  « دکتر علی شریعتی »    

 

امروز تولّدم است؛ به خودم تبریک می گویم! راستش یه کمی     

 

دلم گرفته 

 

 آخه تقریباً همه ی اونایی که منو می شناسن     

 

می دونن که عادت دارم اگر روز تولّد کسی را بلد باشم حتماً حتماً     

 

و از هر راهی که شده بهش تبریک بگم ولی هیچ کس به من این     

 

روز را از هیچ راهی تبریک نگفت!   

 

         

بهترین پیامی که به مناسبت تولّد امام زمان (عج) دریافت کردم...

 با سلام و احترام خدمت تمامی دوستان گرامی که محبّت کردند و در     

 

روز عید نیمه شعبان من را فراموش نکردند و با فرستادن پیام هایی من را     

 

هم در شادّی خود شریک کردند ولی از آن جا که این پیام بیشتر بهم     

 

چسبید گفتم خواندنش خالی از لطف نیست: 

    

  

« توضیح: این پیام توسط یکی از دوستان صمیمی ام به نام : سرکار خانم    

     

 طیّبه بارانی برایم ارسال شد. »    

 

 

مهدی جان!    

    

سؤالی ساده دارم از حضورت    

    

من آیا زنده ام وقت ظهورت؟    

    

اگر که آمدی من رفته بودم    

    

اسیر سال و ماه و هفته بودم    

    

دعایم کن دوباره جان بگیرم    

    

بیایم در رکاب تو بمیرم    

مرکّب قرمز

روزی در جمهوری دموکراتیک آلمان سابق یک کارگر آلمانی کاری در سیبری    

پیدا می کند. او که می داند سانسورچی ها همه ی نامه ها را می خوانند،    

به دوستانش می گوید: « بیایید یک رمز تعیین کنیم؛ اگر نامه ایی که از طرف     

من دریافت می کنید با مرکّب آبی معمولی نوشته شده باشد، بدانید هر چه     

نوشته ام درست است. اگر با مرکّب قرمز نوشته شده باشد، سرا پا دروغ     

است. »     

یک ماه بعد دوستانش اوّلین نامه را دریافت می کنند که در آن با مرکّب آبی     

نوشته شده است: « این جا همه چیز عالی است؛ مغازه ها پر، غذا فراوان،     

آپارتمان ها بزرگ و گرم و نرم، سینماها فیلم های غربی نمایش می دهند و     

تا بخواهی دختران زیبای مشتاق دوستی و ...- تنها چیزی که نمی توان پیدا کرد     

مرکّب قرمز است. « 

منبع: ؟؟؟

هنر نمایی با مدادرنگی!!!

 

   

 

    

 

    

 

    

 

منبع: ؟؟؟

حکایت خدایی که آن جا بود...

روزی عارفی بعد از طی یک دوره ی درسی به سه نفر از شاگردانش گفت:     

 

«امروز بروید و سه مرغ بگیرید و هر یک را در جایی سر ببُرید که هیچ کس،     

 

هیچ کس نباشد؛ سپس آن را به پیش من آورید تا غذایی درست کنیم. »    

   

فردای آن روز سه شاگرد به پیش استاد آمدند و استاد در نهایت حیرت دید که     

  

دو نفر از شاگردان مرغ های خود را سر بریده اند ولی یکی از شاگردان با مرغ     

 

زنده آمده!    

 

استاد با تعجّب به شاگرد گفت: « مگر من نگفتم مرغ را سر ببُرید؟! »    

  

شاگرد گفت: « استاد شما گفتید مرغ را در جایی سر ببُریم که هیچ کس نباشد     

 

و من هر جا که رفتم، خدا آن جا بود! »    

 

منبع: کتاب لطفاً مدیر موفّقی باشید! به اهتمام: محمود نامنی

آرامش

 

وقتی در روی زمین کسی نیست که به او فکر کنی    

 

  

به آسمان نگاه کن    

 

 

زیرا آن جا کسی هست که همیشه به تو فکر می کند!