خواهی نشوی رسوا، هم رنگ جماعت شو

کاش فردا هوا آن قدر لطیف باشد که بتوانم بروم هرمز، جزیره ای   

 

 که خیلی دوستش دارم و کاش بتوانم در همه رنگ هایش غرق   

 

 بشوم و آن وقت من هم می شوم آدمی رنگی در یک    

 جزیره ی رنگی 

از ما که گذشت...

شعری از علی اصغر نیکو - شیراز: 

 

از ما که گذشت، کم شمار آید مرد   

   

  درکوره ی درد و غم به بار آید مرد   

   

 گر مرد نباشد، به چه کار آید درد؟!      

ور درد نباشد، به چه کار آید مرد؟! 

   

 

    

از ما که گذشت، اشک لایق نشدیم   

   

 اسطوره ی خونین شقایق نشدیم   

   

   یک عمر به نام عشق، شهوت راندیم         

یک لحظه به نام عمر، عاشق نشدیم 

   

 

    

از ما که گذشت، ترسم آتش بزند   

   

 شمشیر قضا، پَر سیاوش بزند   

   

   ور نه به مرز اندیشه ی عشق        

تیری نرسد اگر چه آرش بزند   

 

 

      

از ما که گذشت، طرد بودیم چه باک   

   

 در پای نسیم، گرد بودیم چه باک   

   

 گفتند که پاییز به راه است، بگوی      

ما را که همیشه زرد بودیم چه باک   

 

 

از ما که گذشت ... 

گفته هایی از دکتر : « علی شریعتی »

مطالبی از دکتر « علی شریعتی »:  

 

  

۱ - دوست داشتن کسی که لایق محبّت نیست

اسراف محبّت است.  

 

۲- اکنون که تو با مرگ رفته ای و من این جا تنها به این امید دم 

 

   

 می زنم که با هر نفس، گامی به تو نزدیک تر می شوم؛ این

  

زندگی من است.   

 

۳- برایت دعا می کنم که ای کاش خدا از تو بگیرد؛  

هر آن چه خدا را از تو می گیرد.

دردلی جهت رفع دلتنگی

امروز از خواب که بیدار شدم حالم خوب بود  

 

 فقط احساس کردم هوا کمی گرم تر شده است. خدا را شکر همه چیز خوب است و 

 

 خوب هم پیش می رود فقط دلم گرفته است. دلم برای روزهای سال 

 

 87 تنگ شده؛ می دانم باید امروز را دریابم، می دانم نباید حسرت 

 

 روزهای گذشته را خورد ولی مگر می شود روزهای گذشته را 

 

 فراموش کرد؟! هر سال که می گذرد می گویم: بهتر از آن هرگز دیگر 

 

 برایم تکرار نمی شود و باز سال بعد همین تکرار می شود.  

 

 هیچ کس من را به بازی وبلاگی تحوّل و برنامه گذشته و آینده دعوت 

 

 نکرد فقط می دانم که باید بگویم سال گذشته چه کارهایی انجام داده 

 

 ام و سال جدید چه کارهایی و چه اهدافی دارم و قرار است چه 

 

 تحوّلی در من روی دهد؟  

 

و امّا پاسخ سؤال اوّل: سال گذشته سال قهر و آشتی، سال آشنا 

 

 شدن با دوستی ارزشمند، سال پدید آمدن فرش خاکی و سیمرغ 

 

 خاکی که باید تأکید کنم من هیچ نقشی در پدیدآوردنشان نداشتم، 

 

 سال از دست دادن مهری مهری نیا هنرمندی که من خیلی دوستش 

 

 داشتم، سال خاطره بسیار بد جشنواره تئاتر عروسکی ضامن آهو 

 

 ( البتّه فقط برای من )، سال رفتن به شمال ( استان گیلان ) پس از 

 

 حدود 20 سال و دیدن مناظری غیر قابل وصف، سال خاطره نمی دانم 

 

 خوب یا بد روز جهانی تئاتر و ماجراهای بعد انجمن نمایش در 

 

 بندرعبّاس، سال بازگشت مجدّد یک دوست! بسیار عزیز به ... ، و اگر یادم اومد ادامه می دهم.  

 

و امّا امسال: شروع خوبی بود قصد تحوّل آن چنانی ندارم فقط سعی 

 

 می کنم بدی هایم را از بین ببرم و می خواهم بروم جایی که خیلی 

 

 از دوستامو که از سال 81 ندیدم، ببینم و همینطور خیلی از جاهایی 

 

 که هیچوقت ندیده امشان.  امروز حسرت اونایی را خوردم که می 

 

 توانند در هوای تهران نفس بکشند واقعاً خوشا به حالشون که می 

 

 توانند در هوایی نفس بکشند که خیلی از دوستانم حضور دارند و من 

 

 این بار چقدر حسرت نفس کشیدن در هوای تهران را خوردم!!! و یادم 

 

 آمد که دوستی به من گفت دیوانه شده ای؟ و من باز آروزی نفس 

 

 کشیدن در آن هوا در سرم پرورده شد و باز حسرت خوردم 

   

در جایی شنیدم به نقل از حضرت موسی: خدایا گره از زبانم باز کن تا 
 
 سخنم را دریابند!!! مدّتی بود که غذا از گلویم پایین نمی رفت در آیینه 
 
 دیدم عجب زبانم پر از گره است!  
 
و پایم در آرزوی زخمی شدن شاید که دل کسی برایش بسوزد بیچاره 
 
 پایم چقدر تنها بود او را بیچاره تر از زبانم یافتم و به زبانم گفتم باید 
 
 شاکر هم باشی و به سخن آمد و گفت: من به زخمی بودن راضی تر 
 
 از گره ام چرا که گره راه دلسوزی را هم می بندد  
 
بی گمان قلبم چه خوشبخت بود چرا که گره که نداشت، تازه می 
 
 توانست دلسوزی اش را وسعت هم ببخشد  و من وسعتی 
 
 اینچنینی را خواهانم. 
 
آیا کسی هست که مرا یاری کند؟ 
 
و کسی فریاد برآورد: 
 
« دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی »  
 
از شوق اشک تمام وجودم را فرا گرفت و بر زمین ریخته شدم پس از 
 
 آن بخار شدم و به سویش رفتم قلبم بود که در سینه دیگری 
 
 جای گرفته بود! 
 
همیشه برایم این جمله سؤال برانگیز بود گرچه به ندرت تجربه های 
 
 موفّقی هم در خاطرم داشت: 
 
« هر آن چه از دیده برود از دل هم برود » 
 
و من دلتنگ تر می شدم برای آن چه نمی دیدم از دلم رفته بود ولی 
 
 حضور روحانی اش نه و دلم در حسرت یک آن دیدار بود و شاید دیده 
 
 ام نگران از دست رفتن دلم به سبب شوق دیار وصل و از آن زمان 
 
 بسته شد تا دل را نگه دارد و این نهایت غرور بود