حکایت خدایی که آن جا بود...

روزی عارفی بعد از طی یک دوره ی درسی به سه نفر از شاگردانش گفت:     

 

«امروز بروید و سه مرغ بگیرید و هر یک را در جایی سر ببُرید که هیچ کس،     

 

هیچ کس نباشد؛ سپس آن را به پیش من آورید تا غذایی درست کنیم. »    

   

فردای آن روز سه شاگرد به پیش استاد آمدند و استاد در نهایت حیرت دید که     

  

دو نفر از شاگردان مرغ های خود را سر بریده اند ولی یکی از شاگردان با مرغ     

 

زنده آمده!    

 

استاد با تعجّب به شاگرد گفت: « مگر من نگفتم مرغ را سر ببُرید؟! »    

  

شاگرد گفت: « استاد شما گفتید مرغ را در جایی سر ببُریم که هیچ کس نباشد     

 

و من هر جا که رفتم، خدا آن جا بود! »    

 

منبع: کتاب لطفاً مدیر موفّقی باشید! به اهتمام: محمود نامنی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد